صبح زود خودشو مثل همیشه به محمود رسوند
محمود سلام داد ومثل هر روز با هم چند ساعتی حرف زدن
مریم رو به محمود كرد و گفت :
من می خوام از اینجا برم خسته شدم میرم یه شهر دور و بزرگ
محمود با صدای لرزان گفت : از اینجا بهتر به كجا ؟!
نكنه من برات یار خوبی نبودم وبهت خوبی نكردم !؟؟
نه محمود !! میدونی میخوام پیشرفت كنم میخوام آزاد باشم .
می خوام به آرزو هام برسم . نمی خوام محدود باشم . می خوام برای خودم باشم .
تو را خدا دنبال من نیا و جلوی من نگیر !!! بزار برم
محمود همه چیز را فهمید. چشماش پر از اشك بود. ولی خودشو جمع وجور كرد. گفت :

من نمی خوام تو اسیر من باشی . من نمیخوام جلوی پیشرفتت بگیرم .
پس برو هر جا كه دوست داری برو ..... ولی مواظب خودت باش
مریم رفت تا به آرزو هاش برسه .... مریم رفت تا برای خودش باشه
***چند وقتی گذشت ***
مریم برگشت ولی محمود دیگه محمود نبود
حالا آقا محمود بود یك زندگی دیگه در جریان بود....
حالا وقتی مریم خنده های محمود را كنار خانواده اش میدید ...
فقط یك آرزو داشت . ای كاش یكی بود كه مریم را برای همیشه اسیر می كرد..
ولی از بخت بدش او فقط شده بود یك زن پولدار كه دست به دست می شد
ولی كسی حاضر نبود برای همیشه كنارش باشه و بدون هوس باهاش درد دل كند

|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1