نمک نشناس


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحيمْ♥ اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ* لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ * اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ* ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

تبادل لینک 






آمار مطالب

:: کل مطالب : 881
:: کل نظرات : 84

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 138
:: باردید دیروز : 4
:: بازدید هفته : 143
:: بازدید ماه : 369
:: بازدید سال : 18876
:: بازدید کلی : 106251

RSS

Powered By
loxblog.Com

نمک نشناس
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391 ساعت 17:24 | بازدید : 328 | نوشته ‌شده به دست غـــریــبــه | ( نظرات )

 

نمک نشناس

مرجان و مجید عاشق هم بودن
با وجود مخالفت های زیاد خانواده مجید به هر جون کندی بود به عقد هم در آمدن
برای اینکه مرجان تو خانواده جدیدش راحت باشه و سری تو سرها باشه
با اصرار و تلاش مجید توی دانشگاه قبول شد
وبرای اینکه منت شهریه دانشگاه مرجان به سر کسی نباشه مجید مجبور شد
به یکی از شهرهای جنوب سفر کند
و در آنجا زیر آفتاب سوزان روزی ۱۴ ساعت جوشکاری کند
مجید تنها ماهی ۱ بار می تونست مرجان ببیند .ولی مجید لبخند میزد و میگفت
{مرجان عاشقانه دوستت دارم و آنقدر کار میکنم که کمبودی حس نکنی .
مرجان خوشبخت ترین عروس دنیات میکنم نمیذارم کوچک ترین غمی داشته باشی }
مجید هر روز به مرجان زنگ میزد و حالش میپرسید .
حتی هر چند روز یک بار برای مرجان نامه عاشقانه می فرستاد تا خوشحالش کند

 

مشاهده در ادامه مطلب

 

 

ولی هرچه از مدت زمان مرجان توی دانشگاه میگذشت ...
محبت های مرجان کمرنگ تر می شد .
اولش مجید فکر میکرد که شایدبه خاطر فشار درس ها باشه.....
ولی غافل از اینکه مرجان اون مرجان سابق نبود .....
کنایه ها و تنه های مرجان شروع شده بود ... حتی یک بار به مجید گفت :
(( تو چرا اینقدر بدنت بو میده ؟؟ چرا دست هات زبر و خشن شده ؟؟
 چرا پوستت سیاه شده ؟؟؟؟))
اونشب تا صبح مجید گریه میکرد و به دست های ترک خورده و پینه بسته اش نگاه میکرد
           
که روزی با بوسه های مرجان جون میگرفت ولی حالا دیگه برای مرجان ارزشی نداشت .
حالا دیگه بدن مجید بو دار بود و هیچ حمام و عطری این بو را برای مرجان از بین نمیبرد ...
ولی مجید باز به خدا توکل کرد و گفت :
 مرجان خسته بوده و یه چیزی گفته : من نباید به دل بگیرم .
یه روز که مجید سر کار بود نامه ای از طرف دادگاه خانواده به دستش رسید .....
که کاخ آرزوهاش با خاک یکسان کرد ... مرجان درخواست طلاق داده بود..
اصرارهای مجید برای بقای تصمیم مرجان بر طلاق را حتمی تر کرد ....
بلخره مرجان مهریه اش از مجید گرفت ... ومجید را زیر آوار آرزوهایش تنها گذاشت .
چند روز بعد مرجان با پسری که از قرار معلوم
باهاش در زمان عقد با مجید هم رابطه داشت ازدواج کرد .
وقتی در مورد مهریه اش و همسر جدیدش سوال کردم ؟؟؟ گفت :
حدود ۱ سالی هست با این پسره اشنا شدم راننده سرویس دانشگاه بود ....
خیلی کمکم کرد تا از مجید طلاق بگیرم .و مهریه ام از حلقومش بکشم بیرون ....
و منم برای اینکه کسی نگه : مرجان همسرش راننده مینی بوس هست ....
همه پولی که بابت مهریه از مجید گرفتم دادم بهش تا باهاش  کار کنه .....
الان هم وضعش خیلی خوبه .....
               



|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: