یه روز تو جنگل یه شیر و روباه وایستاده بودند و حرف می زدند که یه خرگوشه میاد به شیره میگه چطوری کو...؟ روباهه یه نگاه به شیره میکنه میگه چرا نمی ری بخوریش ؟ شیره میگه ولش کن بابا بچه س ! فرداش اینا باز داشتن حرف میزدند که خرگوشه باز میاد به شیره میگه چطوری کو...؟ روباه باز به شیره نگاه میکنه و میگه تو سلطان جنگلی برو بخورش باز شیره میگه ولش کن بابا بچه س تا اینکه فرداش خرگوش تا میادو به شیره میگه چطوری کو... روباهه دنبالش میکنه . خرگوشه میره تو یه سوراخ . روباهه تا میره ببینه کجاست کله ش گیر میکنه . خرگوشه هم از اون طرف میادو ترتیب روباهه رو میده . فرداش روباهه و شیره وایستاده بودن خرگوشه میاد میگه چطورین کو...ها !!!ه
شیره به روباهه میگه چرا نمیری بخوریش ؟ روباهه میگه ولش کن بابا بچه س!!!ه
نظر شما نشانه دقت شما به مطالب منه
کاش همه می دانستند زندگی شادی نیست
شاد کردن است
زندگی قهقهه نیست
لبخند است
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4