....عاشق فداکار.....


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحيمْ♥ اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ* لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ * اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ* ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

تبادل لینک 






آمار مطالب

:: کل مطالب : 881
:: کل نظرات : 84

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 22
:: باردید دیروز : 43
:: بازدید هفته : 214
:: بازدید ماه : 440
:: بازدید سال : 18947
:: بازدید کلی : 106322

RSS

Powered By
loxblog.Com

....عاشق فداکار.....
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391 ساعت 17:55 | بازدید : 434 | نوشته ‌شده به دست غـــریــبــه | ( نظرات )

 

یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود. به او پوزخندی زد وگفت : دیشب تا صبح ،خودت را فدای چه کردی؟شمع گفت: خودم را فداکردم تا که او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت: همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد! شمع گفت: یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند وبرای کار خود هیچ توقعی ازاو ندارد زیرا که شادی اورا شادی خود می داند. خورشید به تمسخر گفت: آهای عاشق فداکار ،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی، دوست داری که چه شوی؟ شمع...دوست دارم دوباره شمع شوم خورشید با تعجب گفت: شمع؟؟ شمع گفت: آری شمع... دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم وشب پروانه را سحر کنم ،خورشید خشمگین شد وگفت: چیزی بشو مانند من تا که سال ها زندگی کنی ، نه این که یک شبه نیست ونابود شوی!

شمع لبخندی زد وگفت: من دیشب در کنار پروانه به چیزی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی...من این یک شب را به همه زندگی و عظمت وبزرگی تو نمی دهم . خورشید گفت: تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟ شمع با چشمانی گریان گفت: من از برای خودم گریه نمی کنم، اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت وتاریکی شب چه خواهد کرد و گریست وگریست تا که برای همیشه آرامید.




|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
سوزان در تاریخ : 1391/2/12/2 - - گفته است :
سلام برتوای غریبه تویی که از من خوبتری .....


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: