الان که دارم می نویسم اصلا تو حال خودم نیستم گیج و منگم.. نمی دونم
چی دارم می نویسم فقط میخوام بگم اینم اخرین روز سال 1390 بازم نیومد ببینمش با
اینكه دلم براش ( . ) شده بود نیومد!! ندیدمش ولی میخوام بگم دیشب خوابشو دیدم
اومده پیشم من روی زمین نشسته بودم اومد جلو دستمو گرفت با همون تیپی که اولین
بار اومده بود پیشم، فقط داشتم بهش نگاه می کردم پیشم نشست و گفت خوبی؟با
بغض گفتم خوبم خوب... محکم بغلم کرد، سرمو گذاشتم رو شونه هاش، موهامو ناز کرد
گفت دیگه ناراحتت نمیكنم ببین باز اومدم.. محکم دستشو گرفتم گفتم تو مگه bye نداده
بودی؟ حالا چی شده که اومدی پیشم؟ میگه: اومدم چون دلم برات تنگ شده بود بغض
كردم یه لحظه نگاش كردم خواستم فریاد بزنم بگم (ف) خیلی دوستت دارم... كه صدای
زنگ موبایلش نذاشت با اشفتگی دستمو رها كرد و گوشیشو جواب دادو گفت اومدم عزیزم و...رفت...هوم
ما گذشتیمو گذشت انچه تو با ما کردی
تو بمان با دگران...وای به حال دگران
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6