پدر عزیزمـ،
با اندوه و افسوس فراوان برایت مینویسمـ. من مجبور بودمـ با دوست دختر جدیدمـ فرار کنمـ، چون میخواستمـ جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرمـ. من احساسات واقعی رو با استیكی پیدا کردمـ، او واقعاً معرکه است، اما میدونستمـ که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینیهاش، خالکوبیهاش، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر این که سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. استیكی به من گفت ما میتونیمـ شاد و خوشبخت بشیمـ. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزمـ برای تمامـ زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریمـ برای داشتن تعداد زیادی بچه. استیكی چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمیزنه. ما اون رو برای خودمون میکاریمـ، و برای تجارت با کمک آدمای دیگهای که توی مزرعه هستن، برای تمامـ کوکائینها و اکستازیهایی که میخوایمـ. در ضمن، دعا میکنیمـ که علمـ بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و استیكی بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و میدونمـ چطور از خودمـ مراقبت کنمـ. یک روز، مطمئنمـ که برای دیدارتون بر میگردیمـ، اونوقت تو میتونی نوههای زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت، جـان
پاورقی: پدر، هیچ کدومـ از جریانات بالـا واقعی نیست، من بالـا هستمـ تو خونه تـامی فقط میخواستمـ بهت یادآوری کنمـ که در دنیا چیزهای بدتری همـ هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوست دارمـ! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهمـ زنگ بزن..!!
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10