وبه یك چشم بر هم زدنی دستمالی بر درخت بست،(بی آنكه بداند چرا) وبه التماس گفت: «شفایش را.»
پیرزن با همان شتابی كه آمده بود، رفت. او می دانست فرست چقدر اندك است. پیرزن در جستجوی استجابت دعا می دوید.
پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را می نگریستند.
درخت به پیامبر گفت: «چقدر بی قرار بود! دعایی كن، ای پیامبر؛ پسرش را و شفایش را.»
پیامبر به شهید گفت: «چقدر عاشق بود! دعایی كن، ای شهید، پسرش را و شفایش را.»
و هر سه به خدا گفتند: «چقدر مادر بود! اجابتی كن، ای خدا، دعایمان را و پسرش را و شفایش را.»
فردای آن روز پیكر پیرزنی را بر روی دست می بردند، مردم؛ با گامهایی شمرده، بی هیچ شتابی.
و آن سوتر، پسری آرام دستمالی را از درختی باز می كرد؛ سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست و پسر اما نمی دانست چه كسی دستمال را بر دست درخت بسته است و نمی دانست چرا سنگ شهید خیس است و نمی دانست این جای پنج انگشت كیست كه بر مزار پیامبر مانده است.
پسر رفت و هرگز ندانست كه درخت و پیامبر و شهید برایش چه كرده اند.
پسر رفت و هرگز ندانست كه مادرش برای شفایش تا كجاها دویده بود.
«عرفان نظر آهاری»
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7