خدایا
خدایا کفر نمی گویم ، پریشانم ، چه می خواهی تو از جانم ؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا: اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی !
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی ، شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به
سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی؟
خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی !
پشیمان نمی شوی از قصد خلقت از این بودن ، از این بدعت
خداوندا تو مسعولی تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است
..............................................................
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3