باد شاخه ای را كه چوپان روی
آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیك است كه بیفتد
و دست و پایش بشكند. در حال ، مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد
و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره
از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصف هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنها را خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم
نصف گله را به تو می دهم. وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو،
پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد
و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم غلط زیادی كه جریمه ندارد.
"كتاب كوچه احمد شاملو "
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7